1. خانه
  2. /
  3. کتاب امام می آمد

کتاب امام می آمد

پیشنهاد ویژه
5 از 1 رأی

کتاب امام می آمد

Emam Miamad
انتشارات: سوره مهر
٪25
22000
16500
درباره محمدرضا سرشار
درباره محمدرضا سرشار
محمدرضا سرشار (زادهٔ ۲۳ خرداد ۱۳۳۲، کازرون) مشهور به رضا رهگذر، نویسنده و پژوهشگر و منتقد ادبی و گوینده برنامهٔ رادیویی قصه ظهر جمعه است. او در سال ۱۳۳۲ کازرون[۱] متولد شد. اما بیش از شش سال از سالهای اولیه کودکی را در این شهر سپری نکرد. او پس از اخذ دو دیپلم فنی و ریاضی و طی دورهٔ سربازی در کسوت سرباز معلم (سپاهی دانش) در سال ۱۳۵۴، با رتبه دوم در رشتهٔ مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت ایران مشغول به تحصیل شد اما به خاطر علاقه‌ای که به نویسندگی داشت موجب شد تا وارد عرصهٔ هنر شود و در سال ۱۳۵۹ در شیراز ازدواج کرد.
نخستین آثار قلمی سرشار (رهگذر) در سال ۱۳۵۲، در یکی از مجلات هفتگی ادبی، و اولین کتابش در سال ۱۳۵۵ به چاپ رسید. در مجموع، چهار عنوان کتاب و چند داستان کوتاه از سرشار، در دوران پیش از انقلاب متشر شد.
سرشار فعالیت سیاسی در دوران سلطنت دودمان پهلوی را با داستان‌های خود پی می‌گرفت. با وجود این، در دوران اوج‌گیری انقلاب ۵۷، در اواخر دوره صدارت تیمسار ازهاری دستگیر و اوایل نخست وزیری شاهپور بختیار، همراه با خیل زندانیان سیاسی کشور، آزاد شد.
در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال۵۷، حدود ۱۴۰ عنوان کتاب دیگر از وی، در قالب داستان، پژوهش، نقد و مباحث نظری ادبی، به شکل تألیف یا ترجمه، و تعدادی نیز (مانند سه شماره گاهنامه داستان، هفت مجلد قصه‌های انقلاب، دو مجلد «سه شنبه‌های دوست داشتنی» و …)به صورت گردآوری و ویرایش غلیظ، برای کودکان و نوجوانان و بزرگسالان منتشر شد.
قسمت هایی از کتاب امام می آمد

زنگ آخر بود. دبیر کرانی مثل هر روز، پانزده دقیقة آخر، می خواست مشقها را خط بزند. اول بلند می شد، دفتر ها را جمع می کرد و می گذاشت روی میزش. یکی یکی اسمها را می خواند. اسم هر کس را که می خواند، او بایستی می رفت جلو و معلم مشقهایش را با دقت نگاه می کرد و خط می زد. رضا یادش آمد که اعلامیة امام خمینی، لای دفتر مشقش است. قرار بود احمد، اعلامیة امام را از پدرش بگیرد و به رضا بدهد؛ و رضا هم آن را به پدرش برساند. دیروز غروب، رضا وقتی مشقهایش را نوشت، دفتر مشقش را به احمد داد. قرار شد احمد اعلامیه را لای دفتر بگذارد و دفتر را صبح، توی راه مدرسه، مقابل چرخ لبوفروشی، به رضا برگرداند. صبح از لبوفروش لبو خریدند و خوردند. احمد زیاد خورده بود. سه ظرف خورده بود. آن قدر زیاد خورده بود که می گفت: دارم بالا می آورم. راستی راستی حالش به هم خورده بود. بعد از اینکه لبو خوردند، رضا دفتر را از احمد گرفت؛ و با هم به مدرسه آمدند و ...

اولین نفری باشید که نظر خود را درباره "کتاب امام می آمد" ثبت می‌کند