1. خانه
  2. /
  3. کتاب به دنبال پدر

کتاب به دنبال پدر

3.3 از 1 رأی

کتاب به دنبال پدر

Be Donbal-e Pedar
انتشارات: سوره مهر
٪15
22000
18700
درباره محمدرضا سرشار
درباره محمدرضا سرشار
محمدرضا سرشار (زادهٔ ۲۳ خرداد ۱۳۳۲، کازرون) مشهور به رضا رهگذر، نویسنده و پژوهشگر و منتقد ادبی و گوینده برنامهٔ رادیویی قصه ظهر جمعه است. او در سال ۱۳۳۲ کازرون[۱] متولد شد. اما بیش از شش سال از سالهای اولیه کودکی را در این شهر سپری نکرد. او پس از اخذ دو دیپلم فنی و ریاضی و طی دورهٔ سربازی در کسوت سرباز معلم (سپاهی دانش) در سال ۱۳۵۴، با رتبه دوم در رشتهٔ مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت ایران مشغول به تحصیل شد اما به خاطر علاقه‌ای که به نویسندگی داشت موجب شد تا وارد عرصهٔ هنر شود و در سال ۱۳۵۹ در شیراز ازدواج کرد.
نخستین آثار قلمی سرشار (رهگذر) در سال ۱۳۵۲، در یکی از مجلات هفتگی ادبی، و اولین کتابش در سال ۱۳۵۵ به چاپ رسید. در مجموع، چهار عنوان کتاب و چند داستان کوتاه از سرشار، در دوران پیش از انقلاب متشر شد.
سرشار فعالیت سیاسی در دوران سلطنت دودمان پهلوی را با داستان‌های خود پی می‌گرفت. با وجود این، در دوران اوج‌گیری انقلاب ۵۷، در اواخر دوره صدارت تیمسار ازهاری دستگیر و اوایل نخست وزیری شاهپور بختیار، همراه با خیل زندانیان سیاسی کشور، آزاد شد.
در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال۵۷، حدود ۱۴۰ عنوان کتاب دیگر از وی، در قالب داستان، پژوهش، نقد و مباحث نظری ادبی، به شکل تألیف یا ترجمه، و تعدادی نیز (مانند سه شماره گاهنامه داستان، هفت مجلد قصه‌های انقلاب، دو مجلد «سه شنبه‌های دوست داشتنی» و …)به صورت گردآوری و ویرایش غلیظ، برای کودکان و نوجوانان و بزرگسالان منتشر شد.
قسمت هایی از کتاب به دنبال پدر

از تپه که پایین می رفتی، به جادة باریک آسفالتی می رسیدی. بعد از جاده، در زندان قرار داشت. در زندان، چهارلنگه و خاکستری رنگ بود. چند نفر بالای دیوار زندان کشیک می دادند. داخل ساختمان، مثل ساختمانهای معمولی به نظر می رسید. درختان بی برگ زمستانی، توی حیاط سر برافراشته بودند و چند کلاغ، بالای درختان، در حال پرواز بودند. جواد روی تپه ایستاده بود و زندان را تماشا می کرد. باور نمی کرد این ساختمان که ظاهرش اصلا شبیه زندانهای معمولی نبود، پدرش را در خود زندانی کرده باشد. جواد، بعد از اینکه مدتی زندان را تماشا کرد، از تپه پایین رفت، از جادة باریک عبور کرد و به جلوی زندان رسید. یکی از جوانهایی که با لباس شخصی روی دیوار کشیک می داد، به جواد گفت: «برادر، چه می خواهی؟» جواد، با لهجة ترکی گفت: «پدرم اینجا زندانی است.» دوباره، همان جوان که کلاه بافتنی سرش بود، گفت: «پدر تو هم هنوز آزاد نشده؟» نه آقا. جوان کلاه به سر گفت: «مطمئن هستی که توی این زندان بوده؟» بله آقا، مطمئنم. می دانی که، اسم این زندان اوین است. جواد سرش را به علامت تأیید تکان داد و ...

اولین نفری باشید که نظر خود را درباره "کتاب به دنبال پدر" ثبت می‌کند