مردم دیگر به یک چنین چیزهایی عقیده ندارند، چون این جور چیزها دور و بر آن ها رخ نمی دهد. ولی این حرف بدین معنا نیست که چنین رویدادی هیچ وقت در زاجیپاتر رخ نداده باشد. از آن گذشته، زاجیپاتر که از صحنه روزگار محو نشده است. حتی امروز هم می توانیم خرابه های منازل مسکونی را ببینیم، که مدت ها پیش در آن ها زندگی جریان داشت. می گویند که آن جا زمانی پر از شادی و خوشبختی بود، تا این که روزی مردی جوان در آن جا مرد. او تنها پسر، یا بهتر بگویم تنها نان آور خانم پیری به نام سلادد بود. پیرزن از غصه دیوانه شد. می گویند هنگامی که پسرش را در گور می خواباندند به سختی می گریست و می گفت: «این کار را تو باید برای من می کردی، پسرم، ولی در عوض مرا ناچار کرده ای این کار را برای تو بکنم.» و در حالی که این کلمات را زمزمه می کرد از حال رفت. حال و روز بد خود او، خیلی بیشتر از مرگ پسرش مردم را تکان داده بود و دلیلش هم این بود که حالا دیگر پیرزن بیچاره هیچ کس را به جز خدا نداشت.