اول مرد بیرون آمدوچند دقیقه بعد، زن بسته ی کوچکی اسکناس دردست داشت و می شمرد. عینک تیره ی بزرگی صورتش را پوشانده بود. یک بار دیگر هم آن ها را دید همان شب دست در دست زیر یک چتر قدم می زدند وبه ویترین مغازه ای که پر از تلویزیون بود خیره شدند. تلویزیون وسطی توجه شان را جلب کرده بودوحالا لبخند می زدند .پیش از آنکه راه شان رابکشند وبروند زن دستی به موهای خودبردتا مرتب شان کند مرد روبه دوربین مداربسته ی توی ویترین دست تکان دادو بی سروصدا راه افتادند و رفتند.