هم چنان که در صندلی اش واقع در اواسط ردیف هفتم سالن اصلی کنفرانس مرکز داده های نوین در بزرگراه شرقی شهر پاریس یعنی جایی در نقاط جنوبی قاره ی اروپا فرو رفته بود، افکار متعدد و متنوعی به ذهن پرخوانش و شکیبای او فرود آمد. افکاری از این قبیل که اگر سرنوشت مرا تا بدین جا آورده است چگونه می توان تضمین کرد که نقطه ی بعدی که انتظارم را می کشد جایی در پرت ترین بیابان های صحرای افریقا نباشد. چه کسی می تواند تعیین کند که من به اراده و خواست خود در این جاهستم. اگر این طور بگوییم چه کسی می تواند تضمین کند که سرنوشت بچه گربه ها به دستان من متصل بوده است. آن هم من که هر لحظه نگرانشان بودم و بهترین شرایط را برایشان مهیا کردم. پس سرنوشت آنها در دستان فریده خانم هم قرار ندارد. طفلک های معصوم. یقین دارم خودشان هم نمی دانند گرفتار چه بازی وحشتناکی شده اند. همین بازی با این قوانین مرموز و اسرارآمیزش باعث شده که من الان پیش آن ها نباشم. آه حاضرم یک بعدازظهر دلنشین دیگر را بدون هیچ دغدغه و فراغت کاری با 4 تا بچه گربه ام سپری کنم و بعدش دیگر دار فانی را وداع گویم. از آن بعدازظهرهایی که نور ظهر هنوز رفته و نرفته است گرمای روز اندکی مانده، شب با رسیدن سرما و تاریکی اش دارد خبررسانی می کند. عجیب است که دلم می خواهد همین الان گرمای آفتاب را روی پوستم حس کنم. کاش دریچه ای درست همین جا روی سقف باز می شد و تکه ای نور فقط تکه ای از نسیم دلپذیری که از روی رود سن بلند می شود را به من ارزانی می داشت. هیچ عارم نمی آید که صندلی ام را ترک کنم و به سمت مقصدی نامعلوم رهسپار شوم. نکند غم غربت مرا گرفته که این طور شده ام؟ این اولین باری نیست که همچین سفری دارم. «چه بلایی سرم آمده، چه بلایی سر دنیا آمده، چه اتفاقی دارد می افتد که قلبم اینطور تب و تاب دارد؟»
از کتاب هایی که مربوط به حیوان دوستی میباشد خوشم میآید.
بی محتوا
کتاب خوبی بود. نثر روان و گیرا.