آریان می نوشید، می رقصید، می خندید. پیراهن آبی، قلب آتشین. ازدواجی زیبا. نوشیدنی ها، رقص ها و درددل ها. برای جشن، قصری را اجاره کرده بودند. قصر نامیدنش که گزاف بود، بیش تر مزرعهٔ بزرگی بود با تالارهای فراخ و دیوارهای قطور و سقف های کوتاه. آریان خیلی نوشیده بود، خیلی رقصیده بود ولی بیش تر خندیده بود. هیچ کس موفق به تربیت او نشده و نتوانسته بود عادت های صحیح را به او یاد دهد. عادت های صحیح، عادت های کسالت بار هستند. آریان برای کسالت ساخته نشده بود. او دوست می داشت و می خواست. باقی چیزها اهمیت نداشت. زندگی کردن این قدر موجز است. چیزی را که دوست دارم به من بده. چیزی جز حقیقت را دوست ندارم. آن چه را که هستی به من بده، آنچه را که استادانت به تو آموخته اند رها کن، آنچه را که شایستهٔ انجام است فراموش کن. افسون آریان چنین بود: حضور در لحظه ای ناب و بی نقص، تازه، سهل و تسهیل کننده.
مراسم ازدواج معمول. اول شهرداری، سپس کلیسا. شهرداری بی عیب، همه چیز کامل است. آرام، سرد و جمهوری مدارانه. شهردار در تعطیلات است. معاون فرهنگی جانشینش شده است. زخم معده دارد و دختر بزرگی که به زودی برای ادامهٔ تحصیل در استرالیا، او را ترک خواهد کرد و زنی که هر سه شنبه شب، با همان معشوقی که از دوازده سال پیش دارد، به او خیانت می کند. معاون فرهنگی اعتقادی به فضیلت ازدواج ندارد. ایرادی هم ندارد، کسی هم از او نخواسته است که اعتقاد داشته باشد، فقط از او خواسته شده است که چند بند قانون را، بدون هیچ آهنگ خاصی در صدا، مخصوصا بدون هیچ آهنگی در صدا تکرار کند. خیلی خوب از پس این کار برآمد. یک ساعت بعد، کلیسا است. پس از قانون، نوبت رحمت الهی است.
گاهی اوقات عشق آن قدر قوی است که کاری نمی توان کرد : انسان می تواند به راحتی با آگاهی تمام به سمت بدبختی خود برود.