سیاه، پیچنده ، هیجان انگیز
کتابی پرسرعت که معما و تعلیق روان شناسانه را ترکیب می کند.
این کتاب واقعا فوق العاده است. شخصیت های جذاب و پلات خوب و پایانی معرکه دارد.
من نمی توانم بخوابم، اصلا نمی توانم. بیدار دراز می کشم، کاملا هشیار، | قلبم بین پارچه های نرم و تشک می تپد، نور ملایم مهتاب با گذشتن از روی پوستر جانور تالاب سیاه می شکند و از روی تختخوابم عبور می کند. صدای ملایم گیتار که با نتهای ساکسیفون آمیخته شده، از نوازنده ای در محلهی فرانسوی ها، چند بلوک آن طرف تر، دزدکی از پنجره اتاقم به داخل می آید. در واقع نباید باز باشد، مامان اجازه نمی دهد.
اولین حدسم باباست. هر وقت چیز بدی در زندگی مان اتفاق می افتد، معمولا مسببش اوست. شاید کسی را عصبانی کرده، شیاد نزول خواری که می خواست من را برای پول یا چیز دیگری اهرم فشار کند. حداقل می فهمیدم آن وقت، بابا اهمیت می دهد، اما این دفعه بیشتر از یک سال است که رفته. ممکن است حتی یادش نیاید دوتا دختر دارد.
ه محض اینکه فکرش به ذهنم می رسد، می فهمم درست است. ایتان همیشه می توانست بگوید من چه موقع در خودم فرومی روم و امروز هم خیلی افسرده به نظر می رسیدم. کی می توانست سرزنشم کند؟ آن هم بعد از شش هفته گوشه نشینی اجباری؟ پس با خودش گفته با کمی خوشمزگی بهم کمک کند. خیلی بهش می آمد از این کارها بکند. جوابش را تایپ می کنم.
باید اعتراف کنم یکی از تعداد کم کتابایی بود که وادارم کرد تا اخر بخونمش
کتاب قشنگی بود یک داستان پرهیجان داشت که درباره دختریه که بیماری ریوی داره و وارد یک چالش خطرناک میشه سبک داستانش یه جوری منو یاد اتاق فرار میندازه😅 ولی اخرش بنظرم نویسنده داستانو زود جمعش کرد و میتونست بیشتر روش مانور بده
من اخرش نفهمیدم میشه یه توضیح کوتاه بدی اخرش چیشد ؟