من کاملا از این کتاب لذت بردم.
قصه گویی واضح او ، مبتنی بر فصل های کوتاه و بلاغت روان ، بسیار سرگرم کننده است.
در سال ۱۳۱۲، این گونه به نظر می رسید که جان، پادشاه انگلستان، لرد ایرلند و دوک آکیتن درصدد است پا جای پای اجداد خود بگذارد. یکی از نویسندگان معاصر او که اطلاعات زیادی در این باره داشته است، می نویسد: «در سراسر ایرلند اسکاتلند و ولز کسی نبود که مطیع اوامر او نباشد؛ و چنان که می گویند هیچ کدام از نیاکان او به چنین جایگاهی دست نیافته بودند». این خود دستاوردی شگرف بود. جان در سال ۱۹۶۷ به دنیا آمد و کوچکترین عضو خانواده ای به فرزندی، با ۵ پسر و ۳ دختر، بود. او برای به ارث بردن انگلستان، نرماندی، آنژو ، مین و تورن از پدرش هنری دوم و آکیتن از مادرش النور خود را آماده کرده بود.
انتظار فرزند پسر را می کشید. فیلیپ در چهارده سالگی تاج گذاری کرد: در پانزده سالگی ازدواج کرد و در سال ۱۱۸۰ پس از مرگ پدر فرتوت و زمین گیرش یگانه پادشاه آن سرزمین شد. فیلیپ هم به مانند جان در کسوت پادشاهی اشتهای ظالمانه ای را برای قدرت نشان می داد: او یهودیان را اذیت می کرد و آنها را بیرون می راند؛ با پاپ سر ناسازگاری داشت؛ درآمد و قدرت اجرایی شاه را به میزان زیادی گسترش داد و در تمامی دادوستدهای خود آزمند، حریص و حقه باز بود. تفاوت او با جان در موفقیت آمیز بودن این اعمال بود. تا حدی این موفقیت را می شد به شانس نسبت داد؛ اما فیلیپ که بیش از همه سیاستمداری عالی رتبه بود، در خباثت گوی سبقت را از جان هم ربوده بود. در نتیجه با کوچک شدن قلمروی جان قلمروی فیلیپ بزرگ و بزرگتر می شد.