یک داستان ابرقهرمانانه درخشان.
مملو از شوخ طبعی ، رمز و راز و اتفاقات غیرمنتظره ، این ماجراجویی مفرح یک فانتزی خنده دار و خواندنی است.
«یکی از ما باید مخفیانه بره اون جا.» من و جس داشتیم به راهی فکر می کردیم که بتوانیم وارد سوئیت مازم شویم تا بفهمیم آن جا دارد چه اتفاقی می افتد که این طور بچه ها را روانی کرده. جس گفت: «به من نگاه نکن، من ترجیح می دم فلفل قرمز به چشم هام بمالم، اما وانمود نکنم از جلسه های مازم خوشم می آد.» «راستش تو حق داری. هیچ آدمی رو نمی شناسم که از تو بدتر عمل کنه. برای این کار، باید دروغ بگی. باید با آدم هایی که ازشون متنفری، مودبانه حرف بزنی و بهشون لبخند بزنی.» «لبخند رو می تونم بزنم!» «بی خیال جس، هر دومون می دونیم که تو فقط وقت هایی لبخند می زنی که پیش د.د هستی یا وقت هایی که داری برای چیزی طومار می نویسی و امضا جمع می کنی.» «خب، جنابعالی هم این قدر این طرف و اون طرف دوئیدی و نصف بچه ها رو توی مازم عاصی کردی که امکان نداره بتونی بری اون جا. خانم اسمایلی و خانم فورترس تا همین جا هم بهت مشکوکن.» «چیزهایی که لازم داریم یه چنگک، یه قوطی اسپری مو و یه دستگاه ضبط صداست.» جس گفت: «چیزی که لازم داریم یه نفر ریزه میزه و آرومه که بتونه راحت مخفی شه و ازش مطمئن باشیم که لومون نمی ده.» «می دونم که به دارت دیور اعتماد داریم، اما اون مثل زرافه درازه!» «منظورم دیو نبود، احمق جان. یه مورد مناسب سراغ دارم.» جس خم شد روی میز و دماغش رو به روی دماغ باب قرار گرفت. «خواهش می کنم، باب. از خجالتت در می آیم.»
خیلی عالی است من واقعا خیلی خوشم اومد