وقت خواب رسیده است. مامان آرشیبالد او را برای آخرین بار در روز بغل میکند و به او می گوید: شبت به خیر عشق من» آرشیبالد می پرسد: «مامان! به من بگو، همیشه من را دوست خواهی داشت؟» مامانش جواب میدهد: «اممم، معلوم است که همیشه تو را دوست خواهم داشت، حالا بگذار رازی را به تو بگویم...»
👏خیلی کتاب خوبی بود