"ناپلئون هیل یکی از اندیشمندان با نفوذ و بزرگ آمریکایی بود که امروز نیز تأثیر بسیار زیادی بر ادبیات جهان گذاشته است."
این گفته استیو فوربس سردبیر مجله Forbes است راجه به نویسنده کتاب غلبه بر شیطان.
ناپلئون هیل در این کتاب هفت اصل اساسی را آشکار می کند که به ما اجازه می دهد به واسطه آنها بر موانع پیروز شویم ... و موفقیت را بدست آوریم.
ناپلئون هیل با استفاده از توانایی افسانه ای خود برای رسیدن به ریشه های بالقوه انسانی ، در اعماق این مسئله کشف می کند که چگونه ترس ، تعلل ، عصبانیت و حسادت مانع تحقق اهداف شخصی ما می شود. این کتاب که زمانی انتشار آن بسیار بحث برانگیز تلقی می شد ، توسط هیل در سال 1938 و پس از انتشار کتاب پرفروش کلاسیک وی ، فکر کن و ثروتمند شو ، نگاشته شد.
الیور ناپلئون هیل در سال 1883 در جنوب غربی ویرجینیا به دنیا آمد و مادربزرگش او را به نوشتن تشویق کرد و خیلی زود استعدادی در این زمینه پیدا کرد. او به عنوان خبرنگار در روزنامه های شهرهای کوچک شروع به کار کرد و به محبوب ترین نویسنده انگیزشی آمریکا تبدیل شد. کتاب کلاسیک او ، فکر کن و ثروتمند شو ، تا زمان مرگ هیل در سال 1970 ، بیست میلیون نسخه فروخته بود و همچنان سنگ بنای جنبش مدرن تحقق بخشیدن به رویاها محسوب می شود.
"چه زمان مناسبی برای انتشار این شاهکار است! این کتاب به ما کمک می کند تا ترس را از موفقیت تمیز دهیم.
یک روز عصر با تصمیمی که گرفتم توانستم راهی به سوی حل مشکلاتم پیدا کنم. دلم می خواست به «فضاهای باز» حومه شهر بروم، جایی که بتوانم هوای تازه استنشاق کنم و فکر کنم. شروع به قدم زدن کردم. حدود هفت هشت مایل راه رفته بودم که ناگهان توقف کردم. چند دقیقه همان جا ایستادم گویی به مسیر چسبیده بودم. همه چیز در اطرافم تاریک بود. می توانستم به وضوح صداهای بلندی را بشنوم که به شکل انرژی در اطرافم جریان داشت. سپس اعصابم آرام گرفت، عضلاتم شل شد و آرامش عظیمی پیدا کردم. فضای اطرافم روشن شد و همانند بار قبل ندایی از درونم آمد که شاید تا حدودی بتوان آن را در قالب فکر و آگاهی توصیف کرد. ندا چندان واضح و شفاف بود که امکان نداشت اشتباه کرده باشم. لب کلامش این بود که «زمان آن رسیده تا نگرش فیلسوفانۀ موفقیت را که به پیشنهاد کارنگی شروع کرده ای به سرانجام برسانی. فورا به خانه برگرد و اطلاعاتی را که در ذهنت جمع کرده ای به نوشته هایت منتقل کن.» باید گفت «خود دیگر» من بیدار شده بود. کاملا ترسیده بودم. این تجربه شبیه هیچ یک از تجربه های قبلی که با آن ها مواجه شده بودم نبود. برگشتم و قدم هایم را تند کردم تا به خانه رسیدم. به محض آنکه به خانه رسیدم، سه پسر کوچکم را دیدم که از پنجره به خانۀ همسایه و بچه هایشان که مشغول تزئین درخت کریسمس بودند نگاه می کردند. تازه آن موقع یادم آمد عید کریسمس شده و همین طور، با حس غم انگیزی که قبلا هرگز نداشتم یادم آمد که ما در خانه درخت کریسمس نداریم. نگاه دلخور بچه هایم این حقیقت تلخ را به من یادآور شد.