رابرت: می بینی که مردم مریض می آن سراغ من. از همه جور مذهب و رنگ. اونا رنج می برن. و بعد میرن و دیگه رنج نمی برن. به خاطر من. فقط به خاطر من و هیچ مشکلی هم در کار نیست. هست؟ بروس: تو فکر می کنی کی هستی؟ خدا؟ رابرت: شاید هم اسقف اعظم، هان؟ هاهاها. تو دیگه توسط این مدیریت استخدام نمی شی. اعتراف می کنم که قضیه یه خورده داروینیه، اما به هرحال، خداحافظ. (پرتقال را به بروس می دهد.) می تونی توی قطار بخوریش. بروس به پرتقال که در دستش قرار دارد خیره می شود. ولو می شود روی صندلی اش. پرتقال را پوست می گیرد. به رابرت خیره می شود. رابرت می رود.