همین پریروز یکی از هواپیماهای متخاصم یک هواپیمای شکاری آلمانی را بر فراز شهر ما به گلوله بست و یکی از بال هایش را درست وحسابی جدا کرد؛ بعد بدنه ی هواپیما آتش گرفت و در جایی از صحرا سقوط کرد، اما به محض جدا شدن بال از بدنه، چند مشت پیچ ومهره روی میدان پراکنده شد و در آن جا به سر و صورت چند زن خورد و خود بال بر فراز شهر به نوسان درآمد و هرکسی که جرأت داشت، می ایستاد و تماشایش می کرد، و این بود تااین که با حرکت جیغ داری با همه ی سنگینی اش روی میدان فرود آمد. همچنان که سایه ی این بال روی میدان، سنگینْ تاب می خورد، همه ی مشتری ها سراسیمه از هر دو رستوران بیرون زدند و هرکسی که مشغول تماشای آن بود، با عجله از این سو به آن سو می رفت و یا به جایی که یک لحظه پیش ایستاده بود برمی گشت، چون بال همچون پاندولی غول آسا تاب می خورد و آن ها را دوان دوان در جهت مخالفی که گمان می رفت در آن لحظه سقوط کند می راند و در تمام این مدت صدای سایش نالانی از آن بیرون می آمد که لحظه لحظه بیشتر می شد؛ بعد ناگهان سقوط کرد و در باغ کلیسای جامع خرد شد.
... سرباز آن جا دراز کشیده بود و من روبه رویش دراز کشیده بودم. دهانه ی تفنگ را روی قلبش گذاشتم. راست و چپ را با هم قاتی کرده بودم، اما با امتحان کردن این دست و بعد آن یکی در مورد امکان نوشتن، توانستم مشکلم را حل کنم. بله، حالا تفنگ را روی قلب سرباز گذاشته بودم تا دیگر فریاد نزند، تا دیگر همین طور توی کله ام نکوبد. ماشه را چکاندم. تیری رها شد و آتشی که تا اعماق رفته بود، یونیفورم او را سوزاند. می توانستم بوی پنبه و پشم سوخته را حس کنم، اما سرباز این بار با صدای بلندتری زنش را، مادر بچه هایش را، فریاد کرد و با شتاب بیشتری در جایش تکان خورد، انگار که این ها قدم های آخر بودند که بعدش باغ است و بعد از آن خانه، خانه ای که عزیزترانش در آن زندگی می کنند.