کتاب نظارت دقیق قطارها

Closely Watched Trains
کد کتاب : 2431
مترجم :
شابک : 9789642436712
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 120
سال انتشار شمسی : 1397
سال انتشار میلادی : 1965
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

قطارهای مراقبت ویژه
Closely Watched Trains
کد کتاب : 2433
مترجم :
شابک : 9786006047645
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 112
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 1965
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب نظارت دقیق قطارها اثر بهومیل هرابال

رمان «نظارت دقیق قطارها» نوشته بهومیل هرابال در سال 1965 به رشته تحریر درآمده است. داستان این رمان در کشور چک می گذرد و داستانی در دوران تسلط آلمان نازی به کشورهای اروپای شرقی را روایت می کند. شخصیت اصلی آن نیز کارمندی در اداره خط راه آهن چک است که سعی دارد به نوعی در آمد و شد قطارهای آلمانی اخلال ایجاد کند و این روحیه و اخلاق به نوعی شیوه و ابزاری است برای مخفی ماندن فعالیت او است.

کتاب نظارت دقیق قطارها

بهومیل هرابال
بهومیل هرابال، زاده ی 28 مارس 1914 و درگذشته ی 3 فوریه ی 1997، نویسنده ی اهل چک بود. میلان کوندرا، رمان نویس سرشناس، او را بهترین نویسنده ی معاصر چک می خواند.هرابال در سال 1948 دکترای حقوق گرفت و همزمان با تحصیل، دوره هایی را در سطح دانشگاهی در فلسفه ی ادبیات و تاریخ گذراند اما پس از تحصیل، از مدرک و پیشینه ی تحصیلی اش هیچ استفاده ای نکرد و به قول خودش به یک سری مشاغل جنون آمیز از جمله سوزن بانی راه آهن و راهنمایی قطارها، نمایندگی بیمه، دست فروشی اسباب بازی، کارگر کارخانه ی ذوب آهن و کار در ک...
قسمت هایی از کتاب نظارت دقیق قطارها (لذت متن)
همین پریروز یکی از هواپیماهای متخاصم یک هواپیمای شکاری آلمانی را بر فراز شهر ما به گلوله بست و یکی از بال هایش را درست وحسابی جدا کرد؛ بعد بدنه ی هواپیما آتش گرفت و در جایی از صحرا سقوط کرد، اما به محض جدا شدن بال از بدنه، چند مشت پیچ ومهره روی میدان پراکنده شد و در آن جا به سر و صورت چند زن خورد و خود بال بر فراز شهر به نوسان درآمد و هرکسی که جرأت داشت، می ایستاد و تماشایش می کرد، و این بود تااین که با حرکت جیغ داری با همه ی سنگینی اش روی میدان فرود آمد. همچنان که سایه ی این بال روی میدان، سنگینْ تاب می خورد، همه ی مشتری ها سراسیمه از هر دو رستوران بیرون زدند و هرکسی که مشغول تماشای آن بود، با عجله از این سو به آن سو می رفت و یا به جایی که یک لحظه پیش ایستاده بود برمی گشت، چون بال همچون پاندولی غول آسا تاب می خورد و آن ها را دوان دوان در جهت مخالفی که گمان می رفت در آن لحظه سقوط کند می راند و در تمام این مدت صدای سایش نالانی از آن بیرون می آمد که لحظه لحظه بیشتر می شد؛ بعد ناگهان سقوط کرد و در باغ کلیسای جامع خرد شد.

... سرباز آن جا دراز کشیده بود و من روبه رویش دراز کشیده بودم. دهانه ی تفنگ را روی قلبش گذاشتم. راست و چپ را با هم قاتی کرده بودم، اما با امتحان کردن این دست و بعد آن یکی در مورد امکان نوشتن، توانستم مشکلم را حل کنم. بله، حالا تفنگ را روی قلب سرباز گذاشته بودم تا دیگر فریاد نزند، تا دیگر همین طور توی کله ام نکوبد. ماشه را چکاندم. تیری رها شد و آتشی که تا اعماق رفته بود، یونیفورم او را سوزاند. می توانستم بوی پنبه و پشم سوخته را حس کنم، اما سرباز این بار با صدای بلندتری زنش را، مادر بچه هایش را، فریاد کرد و با شتاب بیشتری در جایش تکان خورد، انگار که این ها قدم های آخر بودند که بعدش باغ است و بعد از آن خانه، خانه ای که عزیزترانش در آن زندگی می کنند.