دوستش داشتم و کشتمش. اما نترس: تو را دوست ندارم. نخستین بار که دیدمت گمان کردم او هستی. خیال می کردم که روحش در تو حلول کرده. خیال می کردم که او در وجود تو زندگی می کند، با وجود تو به زندگی بازگشته است. اما نه: تو او نیستی. تو می لرزی، او نمی لرزید. او فقط موهایش را باز کرد و در میان دست های من ریخت. موهایش را به دستم داد، و من آنها را مثل بندی دور گردنش بستم، گره را محکم فشردم، و چشم هایش، چشم های ریزش، در خلا درشت شدند، درها کاملا به روی غرقاب باز می شدند؛ چشم های بدون رنگش، مثل صفحه های مینا، درخششی سپید افکندند؛ چشم های کورش، مثل عقیق هایی که از یک قطره خون ساخته شده باشند برقی افکندند. من ترسیدم و صورتش را پوشاندم. فقط پیکرش را می دیدم، برهنه بود.