کتاب تمام شب در کنار هم

All Night Together
و داستان های دیگر از نویسندگان یونانی
کد کتاب : 25289
مترجم :
شابک : 978-9646207776
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 527
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2015
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب تمام شب در کنار هم اثر مجموعه ی نویسندگان

"تمام شب در کنار هم" و داستان های دیگر از نویسندگان یونانی، گزیده ای است خواندنی از داستان های کوتاه که "قاسم صنعوی" آن ها را برگزیده و ترجمه کرده است.
"نیکوس کازانتزاکیس" به یاد می آورد که پدربزرگش هر شب با فانوسی در دست به میدان شهر می رفت و اگر با فردی غریبه روبرو می شد، او را به خانه خود می برد، به او غذا می داد و با او می نوشید، سپس می نشست و چپق کشان به غریبه می گفت که چیزی نقل کند. او اهمیتی نمی داد که روایت مهمان بیگانه اش واقعیت داشته باشد یا نه. تنها چیزی که او می خواست، یک قصه بود.
در کشوری که مملو از اسطوره هاست، جایی که دو حماسه ی جاودانه ی آن از قلم هومر، جهانیان را تشنه ی شنیدن قصه گذاشته و افسانه و داستان در آن از قرن ششم قبل از میلاد رواج داشته است، می توان پیش بینی کرد که داستان سرایی، استعدادی میراثی باشد. قصه نویسی همچنان در یونان ادامه دارد و این سبک از ادبیات در عصر جدید از بین نرفته است. داستان نویسی، از جمله داستان های کوتاه یونانی مدرن، تحت تأثیر رویدادهای تاریخی مانند مبارزات استقلال طلبانه، فاجعه ی آسیای صغیر، ایستادگی ملت در مقابل اشغالگران خارجی، حمله به ایتالیا و آلمان، جنگ های داخلی و ... قرار گرفته است. با این حال، توجه به دغدغه های فردی و زندگی شخصی در این میان فراموش نشده است.
مجموعه ی پیش رو با عنوان "تمام شب در کنار هم" و داستان های دیگر از نویسندگان یونانی، یک خوانش فوق العاده را برای طرفداران داستان های کوتاه فراهم می کند و خواننده در این مجموعه نمونه هایی از اثرات مسائل ذکر شده را به شکل گلچین درمی یابد.

کتاب تمام شب در کنار هم

قسمت هایی از کتاب تمام شب در کنار هم (لذت متن)
دوستش داشتم و کشتمش. اما نترس: تو را دوست ندارم. نخستین بار که دیدمت گمان کردم او هستی. خیال می کردم که روحش در تو حلول کرده. خیال می کردم که او در وجود تو زندگی می کند، با وجود تو به زندگی بازگشته است. اما نه: تو او نیستی. تو می لرزی، او نمی لرزید. او فقط موهایش را باز کرد و در میان دست های من ریخت. موهایش را به دستم داد، و من آنها را مثل بندی دور گردنش بستم، گره را محکم فشردم، و چشم هایش، چشم های ریزش، در خلا درشت شدند، درها کاملا به روی غرقاب باز می شدند؛ چشم های بدون رنگش، مثل صفحه های مینا، درخششی سپید افکندند؛ چشم های کورش، مثل عقیق هایی که از یک قطره خون ساخته شده باشند برقی افکندند. من ترسیدم و صورتش را پوشاندم. فقط پیکرش را می دیدم، برهنه بود.