آن نوزاده در سرای وحدت از تجلی قدم مضطرب، نه عقلی که با او مشورت کند، نه علمی که باز مشاورت طلب کند. منتظر زمان بی زمان شده؛ عاشق مباشرت جان هر جان گشته؛ هم در نیستی بیند خود را تا ناگه شهر امر در عالم افعال آورند و از افعال، ابریشم خیام ملکوت بتنند؛ رقام صفات به روی دوایر شواهد نقش عین الله بنگارد. ارواح ساده را از حبس عدم بیرون آرند و در اقفاص کون بدارند؛ ناگاه دانة نیستی فنا خورد و کاه بی جان لباس نایافت درد. اسرار ارواح از روی اشتیاق بر نادیده بانگ در بانگ زنند که این چه شراب پرخمار بود و این چه نوروز بی بهار! لطف قدم ببخشاید و از حدثان پردة حدثان بردارد و از خیام آزال عروس وحدت پدید آید. بعد از خزان نیستی، نوروز جمال قدم روی خویش بنماید. نوروزی که در آن صد هزاران بساتین بهار قدرت یابی و صد هزار گلستان جلال وحدت. سوسن صفا با یاسمین صورت مشاور، سنبل جمال با ورد جلال محاور، ریاض قدس صفت بر اشجار بهار سرمدیت انهار ابد در جوی ازل رفته و بران جویبار سبزها صفت رسته؛ شمال جمالی بر بحار کمالی وزیده؛ قهر در پردة بی پرده رسیده؛ صلصل باغ قدم بر اغصان صفت نشسته و بانگ قیومی در نوای ازلی می زند که ای اطیار ارواح، ای نوآمدگان جهان بی چونی، آن شهود عین کجایند و در قفص حدوثیت چرایند؟ از آن عالم نیستی به هستی درآیند که در صحراء وحدت مرغان «لا احصی ثناء» بنشینند. بدین هیجان، هیمان نمودند و از قضاء ملکوت در ریاض جبروت پریدند. از روی تحیر نگارجویان ازل را در عین تفکر افتادند»