در آن زمان من الگوی کامل یک فرد خوشبین بودم. بدون کم ترین اطلاعات و اطمینان کافی دائما به داخل بازار شیرجه می زدم و از آن خارج می شدم. سهام شرکت هایی را خریدم که حتی نمی توانستم اسمشان را درست تلفظ کنم. کمترین اطلاعی درباره اینکه کجا هستند و چه کاری می کنند نداشتم. حقیقتا خریداری زودباورتر و نادان تر از چیزی که من بودم، نمی تواند وجود داشته باشد. تمام چیزی که می دانستم اسم سهمی بود که مثلا سرپیشخدمت کلوپ شبانه ای که در آنجا برنامه اجرا می کردم، به من توصیه کرده بود.
همزمان باآشنایی با اصطلاحات بورس، سعی می کردم آن ها را به کار ببرم. مجذوب کلماتی نظیر انواع درآمدها، سود سهام، سرمایه شرکت و … می شدم. به تدریج با تعاریف درست این کلمات آشنا می شدم. ولی حقیقت این بود که من حتی برای درک معانی و توضیحات درست کلمات بسیار عادی مثل سهام، اوراق مشارکت، دارایی و سود با مشکل مواجه بودم. چیزهای زیادی برای مطالعه وجود داشت. صدها کتاب درباره بورس منتشر شده بود. تعداد کتاب هایی که در این باره منتشر شده بود حتی از کتاب های منتشر شده درباره بعضی از موضوعات فرهنگی بیشتر بود.
هرگاه سهمی، رفتاری بهتر از سایر سهام عموم بازار نشان می داد فورا به رفتار هم گروهانش چشم می دوختم. اگر می دیدم که آن ها نیز در حال رشد هستند به دنبال سرگروه شان یعنی سهمی که بیشتر از سایرین رشد می کرد می گشتم.