زنگ مدرسه را زدند. بچه ها مثل گردباد به حیاط ریختند و باز هم مثل همیشه می خواستند همه با هم در یک لحظه از در مدرسه بیرون بروند. چندتا از معلم ها نزدیک در ایستاده بودند، ولی هجوم بچه ها نمی گذاشت بیرون بروند. در یک چشم به هم زدن، گردباد آن ها را مثل دانه های شن بلند کرد و با خود برد. هرچه معلم ها دست و پا می زدند که خود را از میان بچه ها بیرون بکشند، فایده ای نداشت. من هم آن وسط بودم. کسی من را از پشت هل می داد؛ من هم جلویی خودم را هل می دادم. در آن بین آه و ناله های زیادی بلند می شد که میان سر و صدا و خنده ها گم بود. وقتی به بیرون پرتاب شدم، بند کفشم باز شده بود. کنار دیوار نشستم که بند کفشم را ببندم. زیر پاهایم چشمم به دفتر قشنگی افتاد که با کاغذ براقی جلد شده بود. دفتر را برداشتم، با دست بالا گرفتم و فریاد زدم: «این مال کیه؟ «این مال کیه؟ آهای... این مال کیه؟» یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: «بده ببینم.» صفحه هایش را مثل بادبزن، تند تند از اول تا آخر ورق زد و گفت: «به درد نمی خوره بیش ترش پره.» دفتر را از دستش قاپیدم و تازه آن وقت چشمم به نوشته ی روی جلدش افتاد: بچه های کلاس پنجم دبستان دانش.....