پسر برای جلسة آخر امتحان پایان سال به سمت مدرسه می رود. او درگیر نوشتن انشا بود، با اینکه همیشه انشاهایش را نوزده، بیست می شد. اما نمی توانست جملة اول را بنویسد. او بالاخره تصمیم گرفت دربارة ماجرای زندگی برادر سلمان بنویسد. او داوطلبانه به جبهه رفته بود و حالا چند سالی بود که هیچ کس از او خبری نداشت.
کتاب روز نهنگ