روس ها زمانی در پراگ محبوب بودند؛ زیرا در سال ۱۹۴۵ آزادیخواهانی محسوب می شدند که شیاطین هیتلری را شکست داده بودند. حالا چگونه می توان باور کرد که با تانک هایشان وارد پراگ شوند، آن هم برای نابود کردن کمونیست ها با پرچم کمونیسم، درست زمانی که باید پیروزی کمونیسم چک را بر پایه ی اندیشه ی انترناسیونالیسم سوسیالیستی جشن بگیرند؟ چگونه می شود این را فهمید؟ خشم آن زمان برملا شد که دخترکی به سرباز شوروی که روی تانکش نشسته بود دسته گلی می دهد؛ سرباز نزدیک می شود، دخترک به صورت سرباز تف می اندازد. حسرت زمانی دیده شد که بسیاری از سربازان شوروی می پرسیدند ما کجاییم؟ اگر آمده ایم کمونیسم را از چنگال امپریالیسم نجات دهیم، چرا از ما این گونه استقبال می شود؟ با تف و لعنت، با مانع های آتش؟ ما کجاییم؟ سربازان آسیایی می پرسیدند به ما گفته اند می رویم تا شورشی در یکی از جمهوری های شوروی را سرکوب کنیم. ما کجاییم؟ اینجا کجاست؟ همان طور که آراگون گفت: «ما که همه ی عمرمان را به امید آینده می گذرانیم.» اینجا کجاست؟ خشم حضور دارد و طنز نیز، درست مانند چشمان کوندرا. از قطارهایی که به شدت تحت مراقبت قرار دارند نیروهای پشتیبانی جماهیر شوروی از راه می رسند و سوت زنان گرداگرد شهر را می پیمایند و دوباره به نقطه ی شروع می رسند. در مقابل هجوم نیروهای خارجی، مقاومت از طریق فرستنده ها و گیرنده های رادیویی تنظیم می شد، ارتش شوروی را حسابی دست انداخته بودند: سوزن بانان ریل ها، قطارها را از مسیر منحرف می کردند، کامیون های نظامی تابلوهای اشتباه نصب شده در جاده را دنبال می کردند و رادیوی مقاومت چک غیر قابل دسترس بود. سرباز خوب شوایک مقابل مانور مهاجمان ایستاده و این مهاجمان را مضطرب می کند. سپهبد گرچکو، فرماندهی نیروهای پیمان ورشو، بیهوده دستور به مسلسل بستن نمای موزه ی ملی پراگ را صادر کرد و شهروندان سرزمین کافکا اسمش را نقاشی دیواری گرچکو گذاشتند. سربازی آسیایی، که تابه حال در شیشه ای ندیده است، در فروشگاه مترو در میدان واتسلاو با در شیشه ای برخورد می کند و در خرد می شود؛ چکسلواک ها بنری نصب می کنند که می گوید: «هیچ چیز جلودار سرباز شوروی نیست.» دسته ی سربازان روس شبی به مارین باد می روند. آنجا فیلمی کابویی در فضای باز در حال پخش است. با شنیدن صدای تیراندازی گری کوپر، نگاتیو فیلم ها را پاره می کنند و به سوی پرده ی نمایش شلیک می کنند. گری کوپر زخمی از گلوله ای خنده دار و در عین حال تلخ، در خیابانی روستایی همچنان قدم می زند. تماشاگران مارین باد شب بدی را می گذرانند و روز بعد، درست مثل رمان والس خداحافظی کوندرا، همه چیز را فراموش می کنند.