گنجشکی بود که خانه ای داشت. یک روز بادتندی وزید و خانه گنجشک هم با آن پرید. وقتی او رفته بود سر چشمه پرهایش را بشوید، روی آب یک گلوله پنبه دید. آن را پیش عمو ریس ریس و عمو باف باف برد و یک پارچه سبز گل گلی بافت. عمو دوز دوز هم برای او یک پیراهن سبز قشنگ دوخت. اما یک روز که روی پشت بام قصر پادشاه نشسته بود … .