آه، خدای من! من واقعا نمرده ام ... مرده ام؟ منظورم این است، که جسم من، بدن من مرده است، آن را در پائین می بینم، من در بالا، در هوا شناور هستم ... وقتی پائین را نگاه می کنم، جسمم را که روی تخت بیمارستان افتاده است می بینم. همه ی اطرافیانم «فکر می کنند که من مرده ام. می خواهم فریاد بزنم و بگویم آهای، من واقعا نمرده ام! باورنکردنی است ... پرستاران دارند ملافهای روی سرم می اندازند ... افرادی که میشناسم، دارند گریه می کنند. می بایست مرده باشم، ولی هنوز «زنده» هستم! عجیب است، جسم من کاملا مرده است، حال آنکه دارم در اطراف آن می گردم. «من زنده هستم»!
زیرا که هنوز قسمت کوچکی از ذهن آگاه و تحلیل گراو کار می کرد و توانست تشخیص دهد که دارد صحنه ای از زندگی قبلی خود را به یاد می آورد. این سوژه برخلاف بسیاری دیگر از مراجعین من، روح جوانی داشت و هنوز به سیکل زندگی های متوالی و مردن و زنده شدن مکرر عادت نداشت. از این رو مدت بیشتری طول کشید تا صحنه ای از زندگی قبلی برایش جا بیفتد.
با این ترتیب، با هدایت و دستورات من، سوژه ام حرکت به سوی دنیای ارواح را آغاز می کند. این راهی است که افراد بسیار دیگری هم به کمک من آن را پیموده اند. معمولا | همزمان با گسترش خاطرات، در حالت ابرآگاه، سوژه هایی که
در خواب مصنوعی هستند بیشتر با گذرگاه روح خو می گیرند.