همهٔ زندگی به این ناخوشی مبتلا بوده ام: همیشه «این همه آدم» در اطرافم بوده است. امروز صورت های زیادی دیدم صدها صورت همه شان چشم و گوش و لب داشتند و دهان و چانه و پیشانی و حالا چند ساعتی می شود که تنها هستم و حالم بهتر شده است. این خوب است اما مشکل هم چنان باقی ست می دانم که دوباره باید بروم بیرون میان آن ها.
به کشوری که زندان هایش پر و دیوانه خانه هایش تعطیل اند به جایی که تودهٔ مردم از احمق ها قهرمانان ثروتمند می سازند به این جا پا گذاشته ایم میان این ها راه می رویم و زندگی می کنیم به خاطر این ها می میریم به خاطر این ها لال می شویم اخته می شویم غیرمعمولی می شویم عاق والدین می شویم به خاطر این ها این ها سرمان کلاه گذاشته اند از ما سوء استفاده کرده اند گند زده اند به ما دیوانه و بیمارمان کرده اند خشن شده ایم این ها ما را بی عاطفه کرده اند.