وقتی چیزی رو که نداری با تمام وجود می خوای، ساعت ها و روزها نقشه ی به دست آوردنش رو می کشی. به ده ها راه مختلف و گاهی متضاد فکر می کنی که چطوری بهش برسی. بعد، اون لحظه که به دستش می آری و به خودت می گی «بالاخره شد!» اون لحظه یکهو تمام گذشته صفر می شه: هم ناراحتی ها و سختی ها، هم اشتیاق ها و نقشه ها. حتی یک جورهایی می ترسی، چون تازه آتیشت فروکش می کنه و یادت می آد واسه رسیدن به این نقطه چه کارهایی که نکردی… شاید واسه همینه که آدم های عادی و بدون رویا فکر می کنن ما غیرمعمولی ها که رویاهای بزرگ داریم، آدم های سنگدلی هم هستیم. ولی نمی دونن سنگدلی و بی رحمی ما به خاطر اینه که قبل ترش آدم های جاه طلب دیگه ای بودن که پا روی ما گذاشتن و به خاطر زنده کردن رویاهای خودشون به ما ظلم کردن.
اصلا خوشم نیومد حیف وقت و پول
خیلی هیجان انگیز و جالبه...پیشنهاد میشه بخونیدش
چقدر شرم آور بود نثر و داستان این کتاب! چرا همچین چیزی چاپ شده.
چرا؟ به چه دلیل؟
یکی از بدترین و ضعیفترین نثرهایی بود که تو زندگیم خوندم. محتوا هم که صفر. ممنون