مرده بودم خودم را در اتاقم روی تختم دیدم که همه روی من ریخته بودن و داشتن گریه میکردن و من بعدش به ساعتی که به دیوار وصل بود نگاهی انداختم ساعت ۱۰ صبح تقریبا بود گیج شده بود سبک بودم یک دفعه به خودم برگشتم و دیدم پشت دروازه ای با دو در بزرگ ایستادم یک دفعه افتادم پاهام جون نداشت یک آدم با شنلی بلند و سفید جلویم آمد و در آن طرف دروازه آتشی داغ و گرم و سوزناک میآمد که یک دفعه آدمی سیاه با لباس قرمز رنگ ماره ای جلو آمد یادم نیست چه سوالاتی هردو ازم پرسیدم ولی اینو یادمه که یک دفعه زیر پام خالی شد افتادم
جدی میفرمایید
واقعا کتاب خوب و تاثیر گذاری بود خدا به همهی بازماندگان صبر عنایت فرماید روح همهی رفتگان شاد🖤🖤
اغراق درونش زیاد بود. مخصوصا درمورد شخصیت زهره وزهرا و شخصیت آناهیتا. من نتونستم باور کنم
خیلییی کتاب خوبی بود قلم نویسنده خیلی زیبا بود.مفید بود
خیلی کتاب جذابی بود واقعا لذت بردم
سلام و خدا قوت کتاب فوقالعاده بود ولی لطفا غلظت جذابتش رو یکم بیارین پایین خوابو از ما گرفته با عذاب وجدان میخوابم نویسنده با بی رحمی مثل اسرا ما رو تا آخر داستان میکشونه و اجازه تخطی و رهایی به ما نمیده 😂سپاس ❤️