از آنهایی که از این ور بدن آدم می روند تو و از آن ور در می آیند. کماندارهایی که بهم تیراندازی می کنند، می خواهند کارم را یکسره کنند. با کسی هم شوخی ندارند. باران هر لحظه شدیدتر می شود. آب همه جا را گرفته. باید سریع باشم. اگر نتوانم جلوی آن جنگجوهای خون خوار را بگیرم، جان خیلی از افراد بی گناه به خطر می افتد. یواشکی سرم را از پشت درخت می آورم بیرون. بین من و کمان دارها حدود پنجاه متر فاصله است. و رودخانه ی پرآبی بینمان است.
تنها دلیلی که تا این لحظه گیر نیفتاده ام، همین است؛ رودخانه . تنها راه نجاتم هم رودخانه است. قلبم تاپ تاپ می زند. خیلی ترسیده ام. می خواهم پا بگذارم به فرار، و از آنجا دور شوم. ولی نمی توانم. باید جلوی آن شورشی ها را بگیرم. زندگی آدم های زیادی به این کار بستگی دارد. از پشت درخت میپرم بیرون و به اندازه ی چند تا بوته می روم جلو. تیرها دوباره سوت کشان از کنارم رد می شوند. خودم را می اندازم روی زمین و سرم را با دست هایم می پوشانم. همان طوری که آنجا درازبه دراز افتاده ام و از ترس و سرما می لرزم، سوال های زیادی به ذهنم می رسد می توانم از حمله ی آن شورشی های بی رحم جان سالم به در ببرم؟ می توانم جلوی پیشروی شان را بگیرم؟ " با آن باران شدید، رود طغیان نمی کند؟ و مهم تر از همه یک پسر یازده ساله، جلوی بیش از صد یاغی آدم کش چه غلطی می کند؟ این یکی سوال خیلی خوبی است.