وقتی اولین بار سایه ام با من هم کلام شد، من نوزادی بودم که در گهواره آرمیده بود. اطرافیانم می گویند شبی که من به دنیا آمدم، حتی ستارگان هم از آسمان فرار کردند و ماه پشت یک خرقه ی سیاه و سایه مانند پنهان شد. انگار من موجود بی صدایی بودم که موهای براق و سیاه و چشمان جذابش همگان را شگفت زده می کرد. من، برخلاف همه ی نوزادان دیگر، به هنگام تولد نگریستم؛ حتی مثل آنها، با توجه به عملکرد غریزه، با گریه وزاری به دنبال مادرم نگشتم.
به جای رفتارهای معمول نوزادان، آغوشم را به سمت سایه ای در گوشه ی اتاق گشودم.
سایه هم به من لبخند زد.