کتابی انقلابی.
کاوش هیجان انگیز از اینکه چگونه یک ذهن مغشوش می تواند خود را اصلاح نماید.
اگر لیان هفت ساله در مدرسه از حرف زدن امتناع نکرده بود، شاید خانواده باربارا هرگز برای درمان مراجعه نمی کردند. باربارا سه فرزند داشت و لیان دختر دومش بود. ایمی که از لیان بزرگتر بود چهارده سال داشت و تامی سه ساله بود. باربارا اخیرا یک تصادف اتومبیل بسیار خطرناک و مهلک را پشت سر گذاشته بود و در این جریان به تمام بچه ها خیلی سخت گذاشته بود. بعد از اینکه باربارا از بیمارستان و مرکز توانبخشی به خانه برگشته بود، لیان هم دچار "لالی انتخابی" شده بود. حالا لیان از حرف زدن با هر کسی که عضو خانواده اش نبود -از جمله من- اجتناب می کرد. طی اولین جلسات درمانی هفتگی مان، ما در کنار هم می نشستیم، کمی بازی می کردیم، با عروسک ها پانتومیم اجرا می کردیم، نقاشی می کشیدیم و فقط با هم بودیم. لیان موهای مشکی اش را دم اسبی می بست و هر وقت مستقیما به چهره اش نگاه می کردم چشمان قهوه ای غمگینش را به سرعت از من بر می گرداند. احساس می کردم جلسات مان پیش نمی رود، غمگینی او تغییری نکرده بود و بازی هایمان تکراری شده بودند. اما یک روز که داشتیم توپ بازی می کردیم، توپ قل خورد و تا گوشه اتاق رفت و آنجا بود که لیان دستگاه پخش ویدیویی و پرده نمایشم را دید. او چیزی به زبان نیاورد اما تغییر حالتی که در چهره اش دیدم به من می گفت در ذهنش اتفاقی افتاده است.