بهترین خودت باش صریح است اما در عین حال گفتار آن در مقیاس انسانی از همدلی برخوردار است.
ولتروت آموزه ها و توصیه ها و یادآورهای قدرتمندی را در نخستین کتاب خود با نام بهترین خودت باش برای تمام زنان به نگارش درآورده است.
ولتروت با گفتن داستان شگفت انگیز زندگی خودش، توصیه هایی را برای افرادی که می خواهند جا پای قدم های او بگذارند باقی گذاشته است.
سردبیر سابق مجله ی وگ نوجوانان، در این زندگی نامه همراه با ارائه ی درس هایی که در مسیر زندگی اش یاد گرفت، از بزرگ شدن در کالیفرنیا به عنوان فرزند جاه طلب یک ازدواج بین نژادی بعید، و نهایتا تبدیل شدن به یک روزنامه نگار خط شکن می گوید.
سیر چشمگیر حرفه ای ایلین ولتروت، این اثر را خواندنی می کند اما آنچه این کتاب را ارزشمند ساخته، نمایشی از ظهور یک آگاهی اجتماعی و سیاسی قوی بود که نهایتا سبب شد تا او رسانه ی بزرگ را برای لذت رقصیدن در آینده ای ناشناخته رها کند. یک شرح حال الهام بخش از فردی پیشگام.
با نثری غنایی که طنین انداز نگارش ژاکلین وودسون می باشد، ایلین ولتروت نشان می دهد که رهبر بودن به معنای واقعی کلمه یعنی چه: بالا کشیدن دیگران و به چالش کشیدن سیستم ستم پیشه. ولتروت اثباتی است برای نشان دادن اینکه زندگی کردن یک رویا، مسیری مدام در حال تغییر و خشنودگر است.
بهترین خودت باش نگاهی صادقانه و زببا به نشاط و بار سنگینی است که از شکستن سد ها می آید. ولتروت هدفش دستیابی به دست نیافته ها نبود اما نشان داد که یک عنصر قدرتمند است.
شروعی الهام بخش... ولتروت روایتی از توانمندسازی را برای هر خواننده ای که در شرایط مشابه قرار گرفته بیان می کند. این قصه ی تاثیرگذار از تسخیر فضای یک شخص و رد تعصبات خوانندگان را تشویق می کند تا به ارزش خود ایمان داشته باشند.
«ممنون مسیح!» دعاهای مادرم در تخت بیمارستان تا جایی که صدا شنیده میشد، به گوش می رسید. او یک خواننده انجیل بود. یک خواننده کنترالتو بینظیر که در گروه ۵ نفری یک کلیسا مسافرتی که بنام صداهای فرشته وار بود. صدای بلندش مانند رقص ستایش در راهروهای طولانی بخش زایشگاه گود ساماریتان۱۱ حرکت می کرد و پخش می شد و خاله هایم را که با نگرانی منتظر رسیدن من بودند به سمت شادی ای مسری که فقط او می توانست به طور جادویی ایجاد کند، سوق می داد. برای خودمان هیاهویی در اتاق انتظار به پا کرده بودبم. نطفه من با عشق ایجاد شده بود و در شادی متولد شدم. اکنون بنظر پیامبرانه می رسد که اولین کلماتی که شنیدم پر بودند از لذت بی تردید زنی که دقیقا چیزی را که می خواست بدست آورده بود. اما بیایید یک لحظه به عقب برگردیم، به لحظه ای قبل از گریه مادرم از شادی. مدت کوتاهی بعد تولدم، بدلیل اینکه بدنبال کمبود اکسیژن به رنگ یک اسمورفی۱۲ بودم، بسرعت مرا به بخش مراقبت های ویژه نوزادان منتقل کردند. بند ناف در هنگام زایمان به دور گردنم پیچیده شده بود، درنتیجه حتی در اولین لحظات خاص روی کره زمین، به اقتضا شرایط موضوعات مهمتری برای رسیدگی داشتم تا گوش دادن به مادرم. تا به امروز شوخی می کند که من تا از رحم بیرون امدم، شروع به کار درست کردن برای دیگران کردم. در این بین اینقدر عصبانیت و ترس از شرایط زایمان من زیاد بود که حتی پزشک ها فراموش کرده بودند قسمت خیلی مهمی از داستان تولد را قبل از گزارش آن بررسی کنند: «پسره!» همانطور که داشتند من را به بخش مراقبت های ویژه می بردند اعلام کردند. پدرم با خوشحالی گفت: «جوزف تایلر!» در حالی که امیدوار بود هیجان او بتواند مادرم را از وحشت اینکه بعد زایمانش نمی تواند نوزادش را ببیند یا بغل کند، منحرف کند.
خواهش میکنم زودتر موجودش کنید🥺