اگنیشکا درحالی که کارخونه های دیگه بسته می شن، درحالی که کارمندای دیگه -می گم کارمندا، درست مثل من- دنبال کار می گردن و آگهیای روزنامه ها رو می خونن، ما سر جامون می مونیم، بدون اینکه چیزی تغییر کنه. من دو تا دوست بدشانس دارم، -البته نمی تونم بگم دوست، چون دوست نیستن، حتی اسماشون م یادم نمی آد دخترای دوست داشتنی ای، که اتفاقن یکی شون م شرقی یه. فقط هر از چندی یکی دو کلمه با هم حرف می زنیم. ازین حرفا که "کجا پیاده می شید؟". "دومونت". "توی دومونت اوضاع چه جوریه؟". "ما شکایتی نداریم، برند تجاری خیلی قوی ایه". خب. یکی شون از فوریه به بعد بیکاره، یکی دیگه شون از می. هر روز که سوار اتوبوس می شم فکر می کنم ما سه نفر بودیم، الان فقط من موندم، شاید از فردا من م بیکار شم. ممکنه؟ شایدم نه. امروز صبح ازش مطمئن بودم. آدم خیلی راحت نابود می شه، همین قدر احمقانه. تا دیروز هر روز صبح سوار اتوبوس می شدی، بعد یهو هیچی به هیچی. اما...