سال 24 بود. سال های جنگ، قحطی، ناامنی و بلبشو. تو کافه رضا کپیده بودم، تو خیابان فردوسی، سر کوشک. نزدیک عمارت کلوب. یک کافه معمولی بود با میز و صندلی های عهد بوقی و معروفه های یک جفت ده شاهی. ته کافه، پشت یک میز، گنده ول شده بودم. یک هوا آن ورتر من، سه چهارتا سرباز خارجی تمرگیده بودند. انگلیسی بودند یا آمریکایی زیاد حالی ام نبود. سیاه بودند. عین زغال. چندتا از نشمه های سرخاب سفیدآب مالیده کافه هم نشسته بودند ور دلشان. سربازها به یک زبان یاجوج و ماجوج اختلاط می کردند، ولی پیتاره های لگوری فقط کروکر می خندیدند... از وقتی با سلام و صلوات مملکت درندشت ایران را اشغال کرده بودند اوضاع کشور چنان خر تو الاغ شده بود که سگ صاحبش را نمی شناخت. هرجا می رفتی سروکله چندتایشان پیدا می شد. از هر فرقه ای هم تویشان بود. از هندی بگیر تا روس و آمریکایی و انگلیسی و فنارسه ای و عرب و چینی و صدتا ممکلت دیگر. درواقع تهران شده بود یک سگدانی درست وحسابی. بی شرف ها بالا و پایین شهر را به گند کشیده بودند. یک عده از مردم هردمبیل تهران هم شده بودند چاکر دست به سینه شان. از این راه پول درمی آورند. برایشان هم فرقی نداشت نوکر کی باشند...
باید اسم کتاب رو میذاشتن چاخانهای یک لات چاقوکش، اصلا توصیه نمیکنم چون بعضی جاهاش کاملا تاریخ تحریف شده س مثل محل آتش گرفتن کریم پورشیرازی و بعضی از شکنجههای نامبرده شده در کتاب
این چند جمله که مالی نبود.
قشنگ نبود
موافقم باهاتون قشنگ که نه، خالی بندی یه لات بود