« خب بذار ببینم، امروز سه شنبه اس. درست می گم؟ امروز؟! آهان درسته سه شنبه اس! اما نه! امروز باید! خب حالا هرچی! اصلا هر روزی که می خواد باشه. الان باید چه کار می کردم؟ آهان یادم اومد. داشتم فکر می کردم که، یعنی می خواستم فکر کنم باید به مینا چه جوری بگم؟! چی باید بهش بگم؟! »
کاملا به هم ریخته و عصبی به نظر می رسید. از پیش از ظهر که با عجله و ترس خودش را به خانه رسانده بود، همین طور دور خودش چرخیده بود و یکریز حرف زده بود.
ــ « اون چه فکری می کنه؟ امکان نداره حرف هام رو باور کنه. حتما بهم می خنده و سربه سرم می ذاره! حالا گیرم که حرف هام رو باور نکنه، چه جوری بهش ثابت کنم چی شده؟ » بعد هم مثل این که چیزی یادش آمده باشد، با خوشحالی گفت: « خب معلومه احمق! کاغذها رو بهش نشون می دم! آره درسته! »