با این سن و سالی که داشت، راس راس دیوار راست رو می رفت بالا. صبح اول صبح، کله سحر، توی کوچه مون «کاتا» می رفت. مادرمن و مادر همه بچه های کوچه پشت سرش به صف با انگیزه غیرقابل وصف «کاتا» می رفتن. چی چون سوگی... مون تون چروگی... بشمار! وقتی با صدای بلند این جمله رو می گفت، همه مادرامشتشون رو می دادن جلو و محکم ضربه می زدن... بعد مشتشون رو می بردن کنار کمرشون... هر بار که این کارو می کردن... محکم می شمردن: «ایچ... نی... سان...» جوونیاش دان پنج کاراته داشت. هر کی می دیدش باورش نمی شد هفتاد و اندی سالشه. توی محل معروف بود به «ننه کاراته»!