یک ساعت قبل از این که بوی کباب در شهر بپیچد، توی سینما هم همه چیز عادی بود. سالن انتظار غلغله بود و بین تماشاگران همه جور آدمی به چشم می خورد. هم جوان های عاشق پیشه ای که برای نوازش همدیگر به سینما پناه آورده بودند، هم خانواده هایی که وصف فیلم تازه ی مسعود کیمیایی را شنیده بودند. بعدها گفتند آن شب ۶۰۰ بلیت برای آن سئانس فروخته شده بود. سینما ۶۸۰ صندلی داشت، ولی راهرو تنگ آن ظرفیت این تعداد آدم را نداشت. سینمای درجه دو رکس تا به حال چنین استقبالی را به خود ندیده بود. آن شب هم راهرو و سالن انتظار پر بود از جمعیت. همه منتظر بودند تا کنترل چی سینما درهای سالن را باز کند. سال ها بعد بود که کسی به یاد آورد در ورودی سالن سینما به سختی باز شد، انگار سرایدار سینما کلید اشتباهی را آورده بود و همین هم اسباب شوخی و خنده ی چند نفری شده بود. ساعت ۸:۵۰ درهای سالن سینما باز شد و نمایش فیلم، بعد از آگهی تبلیغاتی کوکاکولا، شروع شد. تماشاگران روی صندلی های سی ریالی و چهل ریالی نشسته بودند و بوی کالباس مارتادلّا همه جا را گرفته بود. همه در سکوت محو بازی بهروز وثوقی بودند که، زیر گریمی سنگین، قهرمان همیشگی نبود. ۴۵ دقیقه از فیلم گذشته بود که چند نفری از سالن بیرون رفتند و برگشتند. سالن سینما خنک بود و چند نفری در هوای خوش آن چرت می زدند. سید و قدرت گوزن ها مشغول عرق خوری بودند که کسی توی سینما فریاد زد: «سینما آتش گرفته.»
لعنت بر مسببین این جنایت