پدر: بعضی وقتا می گم؛ ثریا دیگه دوسم نداره. دیگه نمی خواد زندگی کنه باهام. بذارم برم. بعد می گم مریضه خب. دکترش اصرار کرد که تنهاش نذارید. گفتم هستیم، ولی چه بودنی. تو و سیاوش که از صبح تا شب پی خودتونید. منم نیستم؛ می مونه ثریا، گفتم دکتر نمی شه یهو همه چی خوب شه؟ دوباره بشه مثه قبل؟
الهه : بذاریم بعدن حرف بزنیم.
پدر : گفت نه، قدیمیه، زودتر باید میومد. سخته الان درمانش. فقدان بزرگتر از سوژه شده؛ بزرگتر از خودش. هر آدمی که دیگه نباشه؛ به هر دلیلی، انسان به طور ناخودآگاه اونو با خودش یکی می دونه؛ یعنی ثریا شده مسعود، شده باباش، شده شوهر قبلیش، بابای شما، بعد ذهن گول می خوره؛ فکر می کنه این فقدان به مرور زمان حل می شه، با یه سری آرامبخش، پس شروع می کنه به پس زدن اون کسی که نیست؛ هر بار که پس می زنه، انگار تو یه تشت بزرگ دستتو بکوبی، قطره ها پخش می شن. اون قطره ها خودشون مسعود می شن، یهو می بینی هزار تا مسعود توش داره زیست می کنه که هیچکدوم اون واقعی یه نیست. شروع میکنه به حرف زدن با برادرش، هر کدوم از مسعود ها یه چیزی می گن. این باعث می شه دیگه نتونه برگرده به واقعیت. فکر می کنه همه دست دارن تو گم شدنش، فکر می کنه ما کاری نمی کنیم چون درکش نمی کنیم.