جک لندن مدتی با علاقه زیاد در کلاسهای دانشگاه حاضر میشد. به سرعت مطالب تازه را جذب میکرد و حتی بیش از آنچه استادانش یقین میکردند، مطالعه مینمود. اما به تدریج ساعت درس برایش خسته کننده شد. مطالبی را که استادان تدریس میکردند و ساعتها برای تفهیم آن با شاگردان سر و کله میزدند، جک در همان دقایق اول درک میکرد و ساعتی که میگذشت برایش جز تلف کردن وقت مفهومی نداشت. حقیقت به تدریج چهرهاش را به او نشان میداد. تمام مطالبی را که در کلاس مطرح میشد میتوانست از کتاب، منتها با سرعت بیشتری کسب کند.🥲
قشنگ بود. من خودم عاشق سپید دندان و آوای وحش جک لندنم. با این کتاب خیلی بیشتر با لندن آشنا شدم و یه جورایی حس خوبی بهم داد.. فقط سر آخر عاقبتش حرص خوردم.