پروانه ها زیبا هستند، اما گمان نمی کنم باهوش باشند. آن ها با بال های زیبا و رنگارنگشان گاهی کیلومتر ها راه را طی می کنند. بدون آن که بدانند مقصدشان کجاست. در این مسیر طولانی، گل ها و درخت ها توقف گاه هایی هستند برای استراحتی کوتاه و بعد حرکتی دوباره برای رسیدن به جایی که معلوم نیست کجاست. کسی نمی داند یک پروانه چقدر عمر می کند. آن ها معمولا قبل از این که عمر طبیعی شان به سر برسد، خوراک جانوران دیگر می شوند...
رو به من گفت: «چرا وایستادی؟ برو بالای سرش، خوب نگاش کن.»
باز هم جلوتر رفتم و چسبیده به تخت مرد بیمار ایستادم. مرد با چشمان قرمز پر خون نگاهم می کرد و نفس نفس می زد. دوروبرش پربود از تکه پارچه های رنگی، قفل های کوچک و بزرگ و مهره هایی که برای دفع ارواح و اجنه و رفع چشم زخم به لباس و تختش بسته شده بود. دست ها و پاهایش را با تکه های طناب به چهارطرف تخت بسته بودند و امکان هیچ حرکتی نداشت. هم زمان با رسیدن من یک بار دیگر نعره زد و من اگرچه از شدت نعره ی او تکان خوردم، اما خلاف دفعه ی قبل اختیارم را حفظ کردم و در جای خود ایستادم. مرد کوسه گفت: «اون شبی که بالای خندق ترقه بازی راه انداختی این اونجا بود، اومده بود که بچه ها رو تحویل بگیره و ببره. برادرزاده ی نویان خان،… تیمور، پسر طغای خان. از عشق آباد اومده بود که اون بلا سرش اومد. خلاف بقیه که به دیگران ضربه می زدن این یکی افتاد به جون خودش. با دشنه سر و صورت خودش رو زخمی کرد. خوش اقبال بود که دو تا از آدمای نویان خان از بیرون خندق اومدن و گرفتنش. از اون شب تا حالا خوب نشده. تب داره، حرف نمی زنه، فقط داد می کشه و اگه دستش باز باشه می خواد خودش رو بکشه.»
دهان خشک و تلخم را به سختی باز کردم و گفتم: «چیزی که من اون شب استفاده کردم گردگیجی بود. اثر گردگیجی زیاد نیست. حداکثر بعد از نصف روز تموم می شه.»