بزک دوست نداشت جلو صاحبش شاخ بکشد مگر موقعی که او به نماز می ایستاد. با حلول شامگاه، آن دایره ملتهب در عرش و در قلب آسمان به افق می خزید تا هنگام خداحافظی تهدید کند که فردا برای اتمام مأموریتش و سوزاندن آنچه را امروز موفق به آن نشده باز خواهد گشت. اسوف دستهایش را در ریگ بیابان فرو برد تا برای اقامه نماز عصر تیمّم کند. صدای غرش موتور ماشینی را از دور شنید. تصمیم داشت تا پیش از رسیدن مسیحی ها شتاب نموده و حق خدا را ادا کند. طی سال های اخیر دیگر برایش عادی شده بود که از آنها در این بیابان استقبال کند و برای دیدار از نقوش حک شده بر صخره های سنگی راهنمایشان باشد. اما ابلیس همچنان در پوست آن بز نر می رفت و وسوسه اش می کرد تا درست لحظه ای که او تکبیر می بندد و زیر لب شروع به خواندن سوره حمد می کند جلوش شاخ بکشد. گویی می خواست به شاخ هایش ببالد یا اینکه چالاکی اش را در شاخ کشیدن، به رخ صاحبش بکشد. امروز باعث و بانی این کار یک بز بازیگوش بود. بز جوان لجبازی که از صبح تا به حال تعقیبش کرده بود، پی او افتاده بود و دائم دمش را بو می کرد. سعی می کرد از پشت او بالا برود که ناگهان غیرت این بز نر به جوش آمد. در این موقع بود که بین آن دو مبارزه ای مسلحانه در گرفت و هر دو با شاخ های بلندشان به همدیگر حمله ور شدند. نمازش را قطع کرد. بر شیطان لعنت فرستاد و رفت تا نمازش را روبروی یکی از مهم ترین صخره های وادی متخندوش به جای آورد.