دیگر شب ها طبقه ی پایین روی مبل می ماندم، دورترین جای ممکن از اتاق خواب اصلی. نمی توانستم بخوابم، ولی مبل چرمی قدیمی، من را بلعید و پیش خودم خیال کردم ماده غولی با بازوهایی بزرگ بغلم کرده است. چهره و صدای مادرم را داشت. گاهی هم که می توانستم چرت آشفته ای بزنم، صدای تیک تاک یکنواخت ساعت بالای تلویزیون به صدای قلب غول تبدیل می شد.
به جز صدای جیرجیرکی که لا به لای چمن ها ضرباهنگ زمان را نگه می داشت، صدایی نمی آمد. صدایی در دوردست توجهم را جلب کرد. در آسمان تیره ی قبل از طلوع، لکه ای سرخ رنگ دیدم. یکی دو بار بال زد. دمش هم به دنبال بدنش ظاهر شد؛ مثل پرچم توی هوا تاب می خورد. جانور از جلوی ماه نیمه و از کنار سایه ی ابری گذشت.
پرنده گفت: «لی.» این صدا را همه جا می شناختم. همان صدایی بود که بعد از گریه های طولانی ام می پرسید آب می خواهم یا نه، یا بیسکویت های تازه می آورد و پیشنهاد می داد چند لحظه ای وسط مشق نوشتن استراحت کنم، یا داوطلب می شد من را به فروشگاه لوازم هنری ببرد. صدایی زرد بود. تار و پودش بافه ای از صداهای درخشان و آهنگین بود و از منقار این موجود سرخ بیرون می آمد.