در مجموعه شعر"من پسر تمام مادران زمینم"نگاه فیلسوفانه نویسنده قوی تر می شود. او جهانی را ترسیم می کند که زائیده غربت خود خواسته ما و یا غربت ازلی انسان است،حتی از واقعه برج بابل به بعد که خدا انسان ها را در زبان های مختلف پراکنده کرد:ما همه از یک قبیله بی چتریم فقط لهجه هایمان ما را به غربت جاده ها برده است،...ما همه از یک آواز ،کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم ،شاید آوازهایمان ،ما را به غربت لهجه ها برده است،...کسی باید امشب ،با غربت جاده ها و لهجه ها ،به قبیله بی چتر برگردد ،کسی باید امشب ،نخستین ترانه را به یاد آورد.و در پایان کتاب ،او از جهانی که بشریت در آن زندگی می کند ،خسته می شود و چون مسافری در این جهان ،به جای اتوبوس ،می خواهد از دنیا پیاده شود.این فیلسوف کوچک که حالا آشنای همه چیز جهان آفریده شده است،به یکتائی و یگانگی با آنها می رسد و گوئی دیگر این دنیا جای او نیست.
کتاب من پسر تمام مادران زمینم