بر این باورم که هر جایی خدایی هست، در آغاز و پایان هر چیز، هر کلمه، هر شیئی که زاده و روزی محو می شود. خدای معنا، خدای کلمه و ... شاید چنین احساسی در کل این دفتر گریبانم را گرفته باشد؛ و احساس غریبی که طی سال ها احاطه ام کرده است، و آن این که تعداد شاعرانی که بتوان حرفشان را فهمی هر روز و هر روز کمتر و کمتر می شود و این ناامیدی بزرگی است برای من شاعر و جامعه نیازمند شاعر. نکته اعترافی این است که من خود فقط در هنگامه سرودن، آن هم اندک دریافته ام که «معنا» چیست؟ یعنی در غیر ارادی ترین و غیر خودآگاه ترین لحظه های زندگی ام؛ و سال های زیادی است در حیرتم که چطور بی آنکه سر از دیوانگی درآورم، توانسته ام کلمه «معنا» را به زبان بیاورم و احساس کنم که اندکی آن را درک کرده ام. با این حال دریافته ام، سرزمین معنا شاید تنها جایی باشد که وقتی به آنجا می رسیم، در آن به خواب می رویم و هرگز جرأت و شجاعت بیدار شدن را نداریم. زیرا چنان حقیقتی در آن نهفته که به هراس مان می اندازد، به همین دلیل بسیاری از ما شاعران و انسان ها، بیداری قبل از رسیدن به حقیقت معنا را دوست تر می داریم. رهائی اش را، بی قیدی اش را، حتا جهالت اش را و حتا در آن پناه می گیریم...