چشم هام را که باز می کنم، می بینم یک زن چادر گل گلی دارد تکانم می دهد. «پاشو پسرم پاشو.» خودم را جمع و جور می کنم و با تعجب خیره می شوم به او. نمی دانم کجا هستم و این زن با من چه کار دارد. چشم که می گردانم تازه یادم می افتد که کنار صندلی بابا در روضه ی زنانه نشسته ام. صندلی اما خالی است و بابا رفته. زن ها بر و بر نگاهم می کنند. خجالت می کشم. همان زنی که چادر گل گلی دارد، می گوید «بابات رفت.» این را حالا خودم هم می دانم. پیرزنی که آن طرف صندلی نشسته، کله می کشد سمت من «الهی بمیرم. خسته شده بچه م.» کنار صندلی بابا خوابم برده است. بابا روضه اش را خوانده و رفته بیرون و تازه آن جا فهمیده که من همراهش نیستم. تندی بلند می شوم و از وسط زن ها راه باز می کنم سمت حیاط. بابا کنار در ایستاده است. دستش را که می گیرم، می گوید «خوابت برده بود بابا؟» به جای این که جوابش را بدهم، می پرسم «بازم روضه داری؟» در ساعتش را باز می کند، دستی به عقربه های آن می کشد و می گوید «نه دیگه، تموم شد. فقط باید زود بریم خونه. یه ساعت دیگه حکومت نظامی شروع می شه.» نمی دانم حکومت نظامی یعنی چه. فقط می فهمم که به آن ماشین های بزرگ و سربازهایی که کنار فلکه ی اول ایستاده اند ربط دارد. کوچه باریک است و دراز. یعنی حالا حالاها باید پیاده برویم تا برسیم به جایی که سوار اتوبوس بشویم. باز هم آرزو می کنم روزی که قرار است بابا برایم موتور بخرد تا مثل محمودآقا او را به روضه ببرم زودتر فرا برسد. «بالاتر از مسجد یاسین، ایستگاه اتوبوسه. تا اون جا بریم، سوار اتوبوس می شیم می ریم خونه.» مسجدی پیدا نیست.
😆😆😆😆😆😆😆😆😆 خیلی پربار
شاید در دهه اول محرم خوانده شود، مناسبتر باشد تا اربعین. بیست و سه روایت که به نظرم در یک سطح نیستند. برخی روایتها مانند روایت یازدهم، بیستم و روایت بیست و سوم خواندنی و دوست داشتنی هستند و برخی چنگی به دل نمیزنند
خسته کننده 😑 با اینکه بخاطر ایدهاش واقعن دوستش داشتم... اصلن جذبم نکرد 😑 و با اینکه متنفرم از این کار ... نصفه رهاش کردم .
در کل خوب بود، به جز دو سه روایت روی اعصاب. کهنه شرم، تاریک روشنای کوره و گیسوی حور در امین حضور عالی بودند. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی عالی. مجلس مواجههی مهدی امارات و مهدی قمی هم خوب بود. اما چندتایی از نظرم بد بودند، مثل بغض دونفره.
مجموعهی واقعا متنوع و جذابی بود.