« شب درشب نگاه تو در سرمه چینی است
شعر سیاه چشم تو مشرق زمینی است
دریا نشین چشم توام، این جزیره را
آغوش گرم جاذبه ات، خوش نشینی است
موجیم و در تلاطم آغوش هم ز شوق
کوچک ترین ترانه ی ما هم طنینی است
« حافظ» کجا و « صائب» رنگین ترانه کیست
تا چشم تو بهار غزل آفرینی است؟
شاعر کند، نگاه تو تندیس مرده را
ز اعجاز جذبه ای، که مسیحا ترین است
پا تا به سر شکسته چو موجم ز قهر تو
مشکن دلم که هستی ام این جام چینی است
از خود گذشته تا به تو پیوسته ام، در عشق
راز شکست فاصله ها این چنینی است
آئینه ی نگاه تو لبریز خط اشک
گوئی که با منش سخن آخرینی است
ناگفته ها ز داغ دلم می چکد هنوز
آنجا که ختم هر غزلم نقطه چینی است»