مادربزرگم بعد از اتمام دوره ی دبستان مادرم، او را برای ادامه تحصیل به یک مدرسه معروف برده و پدربزرگم آخر هفته به دیدارشان می رفته. در همان زمان ها برادر کوچک مادربزرگم برای ادامه تحصیل به خانه ی آنها آمده. یک جوان با ادب، محترم و خجالتی. خانه ای که در آن زندگی می کردند پنج خوابه بوده و یکی از اتاق ها را به او اختصاص می دهند. همیشه سر به زیر بوده. به شوهرخواهرش یعنی پدربزرگم خیلی احترام قائل بوده. بعد از غذا به اتاقش می رفته و مشغول درس خواندن می شود. سال دوم رشته ی حقوق بوده و مادرم هم سال سوم مدرسه متوسطه بوده.
فکر می کنم چون سن کمی داشته متوجه اتفاقی که برایش افتاده نشده!!!! اما مادربزرگم ماجرا را فهمیده!! برای خلاص شدن از من دنبال دکترهای زیادی رفته اند ولی پزشکان جواب منفی داده و گفته بودند که خیلی دیر شده و جان دخترتان به خطر می افتد. در نهایت هم نتوانسته اند از من خلاص شوند.
- (نتوانسته اند از او خلاص شوند. چقدر این جملات را سرد ادا می کند.) می فهمم. اما آیا حس این ها را می تواند درک کند؟ زنی مثل نالان چطور می تواند این را تحمل کند.