ولی من دارم بهت می گم الان وقت خوبی برای اجرای ریچارد سوم نیست. تو خطرناک شدی، ولودآ. تو کشور ما هرکی بتونه جمعیت رو به وجد بیاره یا بخندونه، خطرناک می شه. بهت گفتم اتللو رو بردار… غم انگیزه، قشنگه، از عشق می گه…
۱ مایرهولد وسط صحنه ی خالی، روی یک صندلی چرت می زند. دختر جوان از محفظه ی سوفلور بیرون می آید. یک پایش توی گچ است. به آرامی مایرهولد را تکان می دهد. دختر جوان: رفیق مایرهولد... رفیق مایرهولد... مایرهولد: چی شده؟ دختر جوان: هیچی. فقط می خواستم بگم که... شما خواب تون برده... مایرهولد: آره... واقعا؟... شما کی هستین؟ دختر جوان: شما خسته ین، رفیق مایرهولد. الان سه ساعته همین جور رو صندلی چرت می زنین و منتظرین. دو بار کم مونده بود بیفتین زمین. هر دو بار گرفتم تون. ولی حالا دیگه باید برگردم خونه. دیگه هیشکی تو سالن نیست. برای همین به خودم جرئت دادم بیدارتون کنم. می دونم خسته ین ولی نباید همین جوری این جا بمونین... ممکنه واقعا بیفتین زمین و صدمه ببینین. یه لیوان آب میل دارین؟ مایرهولد: بله... ممنون... دختر جوان: من رو به جا نمی آرین، نه؟ ولی مهم نیست. من زنائیدا هستم، سوفلور. دو ماهه تو این نمایش کارم همینه.