از آن به بعد هربار که با سمیه از آن جا رد می شویم قلبم می آید توی دهانم. قلب سمیه هم می آید توی دهانش. او این را هزار بار می گوید. اما من جرات گفتنش را ندارم. نمی دانم چرا فکر می کند که او مال خودش است. مگر اول دیدن یک آدم چقدر مهم است؟ هرچه می خواهم بگویم سر کوچه ی یکم حتی اگر پول هم پیدا کردی یا می انداختی توی صندوق صدقات یا اصلا برش نمی داشتی. این که دیگر آدم است. تو چرا او را متعلق به خودت می دانی؟ آن هم آدمی با این قد و بالا. اما نگفتم و نمی گویم. او چنان هیجان زده بود و هیجان زده است که اصلا فکر نمی کند شاید من هم از او خوشم آمده باشد.