وارد حیاط نیروی سوم شدیم . این طور که حافظه ام مانده است هفت - هشت نفری ، شاید هم ده-پانزده نفری در جلو پله ها دور یک نفر را گرفته بودند که سنش در حدود پنجاه سالی بود و قد بلندی هم نداشت . آل احمد راه باز کرد و از میان آن ده پانزده نفر مرا به مقابل خلیل ملکی برد و به او چیزی گفت به این مضمون ، "میم شباهنگ که داستان هایش را چاپ کرده ایم ، این آقاست!" و خلیل ملکی هم با وجود اینکه دستی به سر من کشید با دستی به پشتم زد و گفت ، "موفق باشی ، فرزند!" ، حالا فکر می کنم اصلا از منظور آل احمد چیزی دستگیرش نشده بود و اگر هم چیزی دستگیرش شده بود ، این بود که به سر این بچه که حساب ها را در ذهن آل احمد به هم زده است ، دست تشویقی بکشد! نمی دانم چه حالی به من دست داد ، اما این را خوب یادم هست که آن حالی نبود که من تصورش را کرده بودم و انتظارش را داشتم . شاید برای همین بود که دیگر برای هفته نامه نیروی سوم داستان نفرستادم...
فقط میشه گفت حیرت انگیز... بررسی مخفیترین گوشههای حیات ادبی و روشنفکری ایران در سالهایی دور... شرحی از حسادتها و ارادتها و حب و بغضهای افرادی که در میان طبقه کتابخوان به بزرگی شهره شده اند.🙌😎🙂
در حال خواندن نسخه پی دی اف این کتاب هستم. ظاهراً کاملتر از این نسخه یِ چاپی و بدون حذفیات است.(می گویم ظاهراً چون نسخه چاپی آن را ندیده ام). عنوان کتاب هم "بردار اینها را بنویس آقا! دفتر تذکره، بگذار ما اینها را چاپ کنیم آقا! دفتر تکمله" میباشد که در هفتصدوچهل و دو صفحه و در دو بخش با عناوین بالا_که اولی در اکتبر ۲۰۱۱ و دومی در سپتامبر ۲۰۱۸ در لندن_ نگاشته شده است.