«محمود کیانوش» در معرّفی کوتاهی که بر داستان «آی، زندگی!» نوشته است، میگوید: «امروز اکثریت افراد سه نسل جوان و میانسال و پیر که ذهنشان مثل ذهنهای چندین نسل پیش از خودشان، چار و ناچار، با اشتیاق و فکر همراه شدن با کاروان علم و تمدّن و آزاداندیشی و آزادزیستی جهان نو، در فضای «سیاست» در گردش و سرگردانی بوده است، نه تنها خودشان از جهانبینی دوران کودکی خود دور، و از آن بیخبر، و با آن بیگانه شدهاند، بلکه در مقام پدر و مادر از ملاحظه و شناخت جهانبینی طبیعی و سالم، امّا آسیب پذیر کودکان خود هم غافل ماندهاند.
به نظر من، این غفلت دو سویه که از عوارض «تفکّر سیاسی»، بدون پشتوانۀ «تفکّر علمی و فلسفی»، بوده است، شاید از ۱۶۵ سال پیش آغاز شده باشد، یعنی از زمانی که «ناصرالدّین میرزا»، ولیعهد، بلافاصله بعد از مرگ پدرش، «محمّدشاه قاجار»، با همراهی و یاری «میرزاتقیخان امیرنظام» از تبریز به تهران آمد و بر تخت فرمانروایی نشست و به میرزاتقیخان لقب «اتابک اعظم» داد و او را صدراعظم خود کرد و این صدراعظم ژرفاندیش و بلند همّت «امیر کبیر» شد و بنیاد «دارالفنون» را گذاشت.
حالا شاید بسیاری از ما سخت در حیرت باشیم که چرا بعد از ۱۶۵ سال در ردّ کاروان علم و تمدّن و آزاد اندیشی و آزاد زیستی جهان نو حرکت کردن، به اینجا رسیدهایم که هستیم و میبینیم که هزار سالی از آن کاروان دور افتادهایم. شاید این نو خواهی و راستجویی و کجروی هزار و یک علّت جغرافیایی و تاریخی و اجتماعی و فرهنگی داشته باشد.
من در مقام شاعر و داستاننویس و منتقد ادبی، نه در هیچ مقامی دیگر، احساس میکنم که یکی از این هزار و یک علّت، بریدگی ما از زندگی فارغ از «گناه» دوران کودکی خودمان و فراموش کردن پاکی طبیعت حیات انسانیمان و آلوده کردن آن با توهّمات «بزرگسالانه» بوده است.
برای تأمّلی در این یک از هزار و یک علّت، رهروان وادی «شکّ و سوال» را در یک داستان شاعرانۀ «تخیّلی»، «رئالیستی»، «سمبولیک»، به سفری به دوران کودکی دعوت میکنم. امیدوارم که داستان «آی، زندگی!» بتواند در پهنۀ پرغوغای مشغلۀ دائم «تفکّر سیاسی» که با «روشنفکری» مترادف دانسته شده است، گوشۀ کوچک و فرصتی کوتاه برای خوانده شدن پیدا کند.»
کتاب آی زندگی