فرمانده از بالای بام لبخند مغرورانه ای می زند و می گوید: «فردا به پایتخت می بریمش، او پیشکشی شایسته برای سرورم کوروش بزرگ است.» و دوباره زیر لب خطاب به سردستهٔ سربازان می گوید: «تا دیگر کسی جرئت گستاخی و رویارویی با سربازان ما نداشته باشد.» و حالا پانته آ تنها و بی پناه، اسیر سربازان هخامنشی است...
من کتاب پانته آ میخوام از قبل از کوروش به دنیا بیاد
کتاب پانته آ واقعا کتاب سطح پایینی هست