بیست و دو ساله بودم که تحصیلاتم را در دانشگاه گوتنگ به پایان رساندم. پدرم مأمور منتخب بود و می خواست به کشورهای مهم اروپا سفر کنم. سپس نزد او برگردم و در حوزه ای که ریاستش با او بود استخدام شوم و خود را برای روز
جانشینی او آماده کنم. در کنار خوشگذرانی ها، با سماجت موفقیت هایی به دست آوردم و میان همدرسان متمایز شدم؛ به همین جهت آرزوهای پدرم در مورد من مدام بلندپروازانه تر می شد.
این شهر مقر حکومت شاهزاده ای بود که مانند بیش تر شاهزادگان آلمان با آرامش سرزمین کوچکی را اداره می کرد، از روشنفکران ساکن آن دیار حمایت می کرد، به ابراز افکار و عقاید آزادی کامل می داد، اما، بنا بر عادت دیرین که از معاشرت با درباریان متملق سرچشمه می گرفت، اغلب مردان غیربرجسته و میان مایه را دور خود جمع می کرد. در این جمع از من با همان کنجکاوی طبیعی استقبال شد که نسبت به هر تازه واردی که با ورود خود موجب تنوع در دایره یکنواخت و تشریفات زندگی آنها می گردید، نشان می دادند. تا چندین ماه هیچ چیز توجهم را جلب نکرد.
طولی نکشید با این رفتارم سبکسر، بدگو، و بدخواه شمرده شدم. سخنان تلخم را گواه بر کینه توزی ام دانستند و شوخی هایم را بی احترامی نسبت به هر آنچه قابل احترام بود. آنهایی که به خطا ریشخندشان کرده بودم، راحت جانب اصولی را می گرفتند که مدعی بودند مورد شک و مشاجره منند، چراکه ناخواسته باعث شده بودم به ریش این و آن بخندند و اکنون همگی بر ضد من برخاسته بودند، پنداری با مضحک جلوه دادنشان به اطمینانی که به من کرده بودند خیانت کرده بودم