چایا از گوشۂ چشم نگاهی به مجموعۂ درختان مقابل انداخت. گاهی اوقات، درختان هم به درد میخورند. آدمها هیچوقت بالای سرشان را نگاه نمیکنند. -بعد از اینهمه تلاش حتی سعی نکردی که چند کلمه بیشتر با نیلان حرف بزنی! چرا به همه جا نگاه میکردی؛ جز به خودش؟ چایا شانه ای بالا انداخت و گفت: «آدمها به روش خودشون ماتم میگیرن. » در اینجا نگاهی به چهرۂ پدر انداخت تا مطمئن شود که آیا او از نقشه هایش بویی برده یا خیر؛ اما پدر تقریبا مطمئن بود که کار نیل تمام شده است…
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟